۱۳۸۷ مهر ۱, دوشنبه

مرد تنها

شب و مهتاب و مردی که دستانش را به ناکجای نمی دانم ها دراز کرده است. مرد تنها هزار اشک را در دل نهان کرده است و بغض هزار ساله ی رسیده اش را در گلویش در معجونی از حسرت خوابانیده است.
مرد تنها حرفهای نگفته اش را برای خودش می گوید و چه ملال آور است این تکرار.
مرد تنها به خاطرات هرگز نداشته اش می خندد و پکهای سیگار دیگر کفافش نمی دهند.
مرد تنها چشم بر غزالی نورس دارد که آرزویش پرواز در سینه ی مجروح مرد تنهاست و نمی داند که این سینه گندآبی است که تا اعماق سلولهای مرد تنها نفوذ کرده است.
غزال پای دویدن دارد.
آهوی نو رس بی خبر است از همه چیز و چقدر ناخوش است دیدن آهوی زیبا از پشت حصار تنگ افسوسها و بازغمی بر غمهای دل مرد تنها!
شب به نیمه رسیده است و مثل همیشه از خواب و رویای شیرین خبری نیست.
مثل همیشه، اینگونه است شب تنهایی مرد تنها!

هیچ نظری موجود نیست: