۱۳۸۷ مرداد ۱, سه‌شنبه

دیروز به طور اتفاقی چند بار با این شعر محمد علی بهمنی برخورد کردم

من با غزلي قانعم و با غزلي شاد
تا باد ز دنياي شما قسمتم اين باد
ويرانه نشينم من و بيت غزلم را
هرگز نفروشم به دو صد خانه ي آباد
من حسرت پرواز ندارم به دل آري
در من قفسي هست كه مي خواهدم آزاد
اي بال تخيل ببر آنجا غزلم را
كش مردم آزاده بگويند مريزاد
من شاعرم و روز و شبم فرق ندارد
آرام چه مي جويي از اين زاده ي اضداد ؟
مي خواهم از اين پس همه از عشق بگويم
يك عمر عبث داد زدم بر سر بيداد
مگذار كه دندانزده ي غم شود اي دوست
اين سيب كه ناچيده به دامان تو افتاد




تا برگی از پیچکی دیگر...

۱۳۸۷ تیر ۲۹, شنبه

دوستت دارم
خراشی همیشه سبز
بر تن توت خشک خانه مادربزگ !




تا برگی از پیچکی دیگر...

۱۳۸۷ تیر ۲۶, چهارشنبه

قناری خانه مان نمی خواند
فکر کنم قفس open می خواهد!



تا برگی از پیچکی دیگر
سنگ تیپا خورده
پیاده رو
و
عابری که می آید!




تا برگی از پیچکی دیگر...

۱۳۸۷ تیر ۱۷, دوشنبه


آسمان خورشید را درآغوش دارد و می خندد. کویر هم می سوزد و می خندد کودک شربت فروش شربتهای داغش را خودش می خورد و می خندد و پدر با دستان تهی، چهره آفتاب سوخته اش را به دیوار می گرداند و نمی خندد!

۱۳۸۷ تیر ۱۶, یکشنبه

سلام

ناچیده های دلم را زین پس در این خانه نگه می دارم .
تا برگی از پیچکی دیگر