سلام
به دلیل مشکلاتی که با این وب داشتم، خونه رو عوض کردم. تو خونه جدید منتظرتون هستم
www.nachideha.blogfa.com
۱۳۸۷ مهر ۲۹, دوشنبه
۱۳۸۷ مهر ۲۷, شنبه
۱۳۸۷ مهر ۲۳, سهشنبه
ناچیده ای در نیمه شب
وقتایی که دلم میگیره سری به حسین پناهی میزنم.
بيكرانه
در انتهای هر سفر
بيكرانه
در انتهای هر سفر
در آيينه
دار و ندار خويش را مرور مي كنم
اين خاك تيره اين زمین
پايوش پای خسته ام
اين سقف كوتاه ، آسمان
سرپوش چشم بسته ام
اما خدای ِ دل
در آخرين سفر
در آيينه به جز دو بيكرانۀ كران
به جز زمين و آسمان
چيزي نمانده است
گم گشته ام ‚ كجا
نديده ای مرا ؟
۱۳۸۷ مهر ۱۴, یکشنبه
من می خوام به کودکی برگردم
خدايا با من حرف بزن
كودك نجوا كرد : خدايا با من حرف بزن. مرغ دريايي آواز خواند ، كودك نشنيد.سپس كودك فرياد زد : خدايا با من حرف بزن. رعد در آسمان پيچيد ، اما كودك گوش نداد .كودك نگاهي به اطرافش انداخت وگفت :خدايا بگذار ببينمت .ستارهاي درخشيد ولي كودك توجه نكرد.كودك فرياد زد : خدايا به من معجرهاي نشان بده .و يك زندگي متولد شد ، اما كودك نفهميد .كودك با نااميدي گريست .خدايا با من در ارتباط باش . بگذار بدانم اينجايي .بنابراين خدا پايين آمد و كودك را لمس كرد .ولي كودك پروانه را كنار زد و رفت .
روز جهانی کودک مبارک باد
۱۳۸۷ مهر ۸, دوشنبه
مهرگان مبارک
۱۳۸۷ مهر ۱, دوشنبه
مرد تنها
شب و مهتاب و مردی که دستانش را به ناکجای نمی دانم ها دراز کرده است. مرد تنها هزار اشک را در دل نهان کرده است و بغض هزار ساله ی رسیده اش را در گلویش در معجونی از حسرت خوابانیده است.
مرد تنها حرفهای نگفته اش را برای خودش می گوید و چه ملال آور است این تکرار.
مرد تنها به خاطرات هرگز نداشته اش می خندد و پکهای سیگار دیگر کفافش نمی دهند.
مرد تنها چشم بر غزالی نورس دارد که آرزویش پرواز در سینه ی مجروح مرد تنهاست و نمی داند که این سینه گندآبی است که تا اعماق سلولهای مرد تنها نفوذ کرده است.
غزال پای دویدن دارد.
آهوی نو رس بی خبر است از همه چیز و چقدر ناخوش است دیدن آهوی زیبا از پشت حصار تنگ افسوسها و بازغمی بر غمهای دل مرد تنها!
شب به نیمه رسیده است و مثل همیشه از خواب و رویای شیرین خبری نیست.
مثل همیشه، اینگونه است شب تنهایی مرد تنها!
۱۳۸۷ شهریور ۲۵, دوشنبه
لیلیت!
ليليت همسر اول آدم، قبل از حوا
هيچ مي دانستيد كه در اسطوره هاي مسيحيت، “آدم” قبل از “حوّا” همسر ديگري به اسم “ليليت” داشته؟البته اسطوره ليليت چندان معتبر نيست و بر اساس تفسيري بر يكي از انجيل ها بیان شده است. به هر حال داستان جالبي دارد:بنا بر روايتي ليليت هم زمان با آدم و از جنس او- خاك- آفريده شد، (روايتي ديگری هم مي گويد که از آتش بوده است)، هرچه بود با آدم توافق اخلاقي نداشت، چرا كه هر دو از منشأ يكساني خلق شده بودند، و حاضر نبود برتري مرد را بر خود بپذيرد و به او تواضع كند. سرانجام، ليليت كه بوي “آدم” را خوش نداشت به شكل ماري به همراه اولين و آخرين غريبه محل، يعني شيطان، از بهشت گريخت! آدم تنها شد و به درگاه خداوند دعا كرد و گفت زني كه به من داده بودي گريخت، آن وقت خداوند حوّا را از دنده ي چپ آدم آفريد كه مونس و همدم و مطیع او باشد و بماند؛ گرچه آدم، حوّا را دوست داشت اما روح او هميشه در ياد و حسرت ليليت باقي ماند.داستان جالبي است، به اين ترتيب ليليت اولين زن، اولين معترض، اولين خيانتكار و شايد اولين فمينيست تاريخ بشر باشد.
هيچ مي دانستيد كه در اسطوره هاي مسيحيت، “آدم” قبل از “حوّا” همسر ديگري به اسم “ليليت” داشته؟البته اسطوره ليليت چندان معتبر نيست و بر اساس تفسيري بر يكي از انجيل ها بیان شده است. به هر حال داستان جالبي دارد:بنا بر روايتي ليليت هم زمان با آدم و از جنس او- خاك- آفريده شد، (روايتي ديگری هم مي گويد که از آتش بوده است)، هرچه بود با آدم توافق اخلاقي نداشت، چرا كه هر دو از منشأ يكساني خلق شده بودند، و حاضر نبود برتري مرد را بر خود بپذيرد و به او تواضع كند. سرانجام، ليليت كه بوي “آدم” را خوش نداشت به شكل ماري به همراه اولين و آخرين غريبه محل، يعني شيطان، از بهشت گريخت! آدم تنها شد و به درگاه خداوند دعا كرد و گفت زني كه به من داده بودي گريخت، آن وقت خداوند حوّا را از دنده ي چپ آدم آفريد كه مونس و همدم و مطیع او باشد و بماند؛ گرچه آدم، حوّا را دوست داشت اما روح او هميشه در ياد و حسرت ليليت باقي ماند.داستان جالبي است، به اين ترتيب ليليت اولين زن، اولين معترض، اولين خيانتكار و شايد اولين فمينيست تاريخ بشر باشد.
تا بوده از این داستانها بوده.خوب این هم ارزش شنیدن را داشت.
۱۳۸۷ مرداد ۲۳, چهارشنبه
۱۳۸۷ مرداد ۲۱, دوشنبه
۱۳۸۷ مرداد ۱, سهشنبه
دیروز به طور اتفاقی چند بار با این شعر محمد علی بهمنی برخورد کردم
من با غزلي قانعم و با غزلي شاد
تا باد ز دنياي شما قسمتم اين باد
ويرانه نشينم من و بيت غزلم را
هرگز نفروشم به دو صد خانه ي آباد
من حسرت پرواز ندارم به دل آري
در من قفسي هست كه مي خواهدم آزاد
اي بال تخيل ببر آنجا غزلم را
كش مردم آزاده بگويند مريزاد
من شاعرم و روز و شبم فرق ندارد
آرام چه مي جويي از اين زاده ي اضداد ؟
مي خواهم از اين پس همه از عشق بگويم
يك عمر عبث داد زدم بر سر بيداد
مگذار كه دندانزده ي غم شود اي دوست
اين سيب كه ناچيده به دامان تو افتاد
تا برگی از پیچکی دیگر...
من با غزلي قانعم و با غزلي شاد
تا باد ز دنياي شما قسمتم اين باد
ويرانه نشينم من و بيت غزلم را
هرگز نفروشم به دو صد خانه ي آباد
من حسرت پرواز ندارم به دل آري
در من قفسي هست كه مي خواهدم آزاد
اي بال تخيل ببر آنجا غزلم را
كش مردم آزاده بگويند مريزاد
من شاعرم و روز و شبم فرق ندارد
آرام چه مي جويي از اين زاده ي اضداد ؟
مي خواهم از اين پس همه از عشق بگويم
يك عمر عبث داد زدم بر سر بيداد
مگذار كه دندانزده ي غم شود اي دوست
اين سيب كه ناچيده به دامان تو افتاد
تا برگی از پیچکی دیگر...
۱۳۸۷ تیر ۲۶, چهارشنبه
۱۳۸۷ تیر ۱۷, دوشنبه
۱۳۸۷ تیر ۱۶, یکشنبه
اشتراک در:
پستها (Atom)