۱۳۸۷ مرداد ۱, سه‌شنبه

دیروز به طور اتفاقی چند بار با این شعر محمد علی بهمنی برخورد کردم

من با غزلي قانعم و با غزلي شاد
تا باد ز دنياي شما قسمتم اين باد
ويرانه نشينم من و بيت غزلم را
هرگز نفروشم به دو صد خانه ي آباد
من حسرت پرواز ندارم به دل آري
در من قفسي هست كه مي خواهدم آزاد
اي بال تخيل ببر آنجا غزلم را
كش مردم آزاده بگويند مريزاد
من شاعرم و روز و شبم فرق ندارد
آرام چه مي جويي از اين زاده ي اضداد ؟
مي خواهم از اين پس همه از عشق بگويم
يك عمر عبث داد زدم بر سر بيداد
مگذار كه دندانزده ي غم شود اي دوست
اين سيب كه ناچيده به دامان تو افتاد




تا برگی از پیچکی دیگر...

هیچ نظری موجود نیست: